Get Mystery Box with random crypto!

مرز بین قلب و مغز🧠

የቴሌግራም ቻናል አርማ mylonelyworl — مرز بین قلب و مغز🧠 م
የቴሌግራም ቻናል አርማ mylonelyworl — مرز بین قلب و مغز🧠
የሰርጥ አድራሻ: @mylonelyworl
ምድቦች: ያልተመደበ
ቋንቋ: አማርኛ
ተመዝጋቢዎች: 1.48K
የሰርጥ መግለጫ


دنیایی تنهایی من : فایل📚
عشق سرگرد : فایل📚
رُز سرخ : در خال تایپ👩‍💻
روند پارت گذاری : هر روز ب
جز جمعه🍒🎲
🚫کپی حتی با ذکر اسم نویسنده حرام می باشد❌

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


የቅርብ ጊዜ መልዕክቶች

2023-05-15 11:33:10 دختره میخواد با دمنوش زعفرون بچشو سقط کنه که پسره میرسه و ..
https://t.me/+MtZ-quGZKA5kYzlk
با ترس و لرز به بی بی چک نگاه کردم با افتادن دوتا خط نزدیک بود سکته کنم .

دستم شل شد و بی بی چک افتاد روی زمین دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم .
با پاهای لرزون خودمو به پذیرایی رسوندم و روی مبل فرود اومدم حالا باید چیکار میکردم با بچه ای که پدرش نه از وجودش خبر داشت و نه تمایلی داشت که وجود داشته باشه ؟

قطره های اشک یکی یکی روی صورتم می ریخت نمیتونستم دست رو دست بزارم و صبر کنم این بچه بزرگ تر بشم خودمو به آشپزخونه رسوندم از داخل کابینت زعفرون رو برداشتم داخل یه فنجون آب جوش ریختم و مقدار زیادی زعفرون هم داخلش ریختم .

فنجون رو سمت لبم بردم که با صدای حسام ترسیدم و فنجون از دستم روی زمین افتاد .
متعجب به دمنوشی که روی زمین ریخته بود نگاه کرد و گفت : داشتی چیکار میکردی ثمین؟
این همه زعفرون واسه چیه؟؟
متعجب نگاهم کرد و داد زد
نکنه....
https://t.me/+MtZ-quGZKA5kYzlk
https://t.me/+MtZ-quGZKA5kYzlk
۳ ساعت بعد بپاک
13 views°Delaram°, 08:33
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-14 21:53:06 خدمتکار خونه فال گوش وایستاده به حرف های خصوصی زن و شوهر گوش میده و حسادت می‌کنه چون عاشق مرده شده
https://t.me/+MtZ-quGZKA5kYzlk
یه ماهی میشد که تو خونه ی یاشار کار می کردم .اینجا بودنم رو دوست داشتم فقط این وسط یه مشکل وجود داشت اونم این بود که من عاشق یاشار شده بودم.

یاشار مرد ایده آلی بود میدیدم که چقدر به هانیه رسیدگی می‌کنه دروغ چرا هر لحظه که پیش هانیه بود بهش حسادت می کردم .
حاضر بودن هرکاری که میگه براش انجام بدم فقط بیشتر به من توجه کنه .
روی مبل نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود تموم مغزیجات رو داخل مخلوط کن ریختم بهش عسل و خرما اضافه کردم و یه معجون عالی واسش آماده کردم معجون رو داخل لیوان ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
روی میز جلوش گذاشتم و گفتم : بفرمایید آقا اینم معجونی که خواسته بودین .

بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد لیوان معجون رو برداشت و به اتاق مشترکشون رفت و درو پشت سرش بست .
پشت سرش راه افتادم حس کنجکاویم تحریک شدم بود پشت در ایستادم و سعی کردم حرفاشون رو بشنوم .
یاشار با صدای آرومی به هانیه گفت : خانوم خانوما الان این معجون رو که بخورم به حسابت میرسم که انقدر واسه من دلبری نکنی پدرسوخته !!

با چیزی که شنیدم حس کردم یه تیکه از قلبم کنده شده چه خوش خیال بودم که فکر میکردم چون هانیه بارداره یاشار ازش فاصله میگیره .
یهو تعادلمو از دست دادم و به در اتاق برخورد کردم تا اومدم فاصله بگیرم دستگیره ی در بالا پایین شد و..
https://t.me/+MtZ-quGZKA5kYzlk
https://t.me/+MtZ-quGZKA5kYzlk
صب بپاک
81 views°Delaram°, 18:53
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-09 13:24:45
بازم کانال vip و اتفاقات شیرینش


بیاین بیبینین ک کار محمد ب کجا ها کشیده شده
و رزای خجالتی مون چیکار میکنه....


کانال vip شصت پارت از کانال اصلی جلوتره و کلی اتفاقات جالبو خوندنی
توش رخ داده...پس اگه میخایی رمان رو زود تر از کانال اصلی تموم کنی و در آخر فایل رمان بهت تعلق بگیره با پرداخت 25000 تومان ناقابل لینک رو دریافت کن و رمان رو جلوتر بخون....

آیدی جهت گرفتن شماره کارت

@Roqi1402 🩵
313 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 10:24
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-09 13:24:24 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۱۲
#کپی_ممنوع





محمد از کلمه زن داداش لبخندش کم کم محو شد و با زدن ظربه ای ب شونه ای مهدی ک میدونست همیشه از رو شوخی حرفاشو میزنه راه افتاد...

مغزش فرمان رفتن میداد و قلبش فرمان ایست...

بعد نگاهی ب در اتاق رزا گام های بلندی برداشت و از بیمارستان خارج شد. انگار بعد دیدن رزا تو اون حالت یادش رفته بود ک چرا کتکش زده...

مهدی دستی پشت گردنش کشید و روی صندلی نشست...هنوز سر شب بود و از الان شکمش ب صدا در اومده بود و نغمه سرایی میکرد ب گفته خودش...

دستی ب شکمش کشید و گفت : الان شارزشت میکنم ک درست بخونی نه شبیه رادیویی کهنه...

***

+ آقا مریض تون ب هوش اومده میتونین بیبینیدش.‌‌..

مهدی با صدای پرستار سرش رو بلند کرد و با لبخندی گفت : عه بیدار شد...

پرستار : بله...
+ چه عجب...این زن داداش ما ب خرسم گفته زکی...

پرستار از لحن بامزه اش لبخندی زد و رفت. بلند شد و دستی ب موهاش کشید و با زدن چند تقه ب در با شنیدن صدای خفه رزا در رو باز کرد.

وارد اتاق شد و نگاهی ب رزا ک منتظر ب در خیره شده بود انداخت ولی یه لحظه از شباهتی ک ب یه آدم در زندگی گذشته شون داشت جا خورد...

یک قدم جلو اومد و با دقت ب موها، چشما، بینی، لب و صورتش نگاه کرد. انگار سیبی بودن از وسط نصف!

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
246 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 10:24
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-09 13:24:24 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۱۱
#کپی_ممنوع





ولی الان اوضاع فرق کرده می دونست ک نیلا خالی میبنده و جایی نمیره ولی اگه شک کنه ک پای زن دیگری وسطه از هر راهی برای پیدا کردن حقیقت استفاده میکرد...

و اونوقته ک پای اون دخترک بیچاره ای ک روی تخت خوابه در تله نیلا میوفتاد...

و مهدی هیچ وقت اینو نمی خاست حداقل تا قبل اینکه خودش از حقیقت با خبر بشه...

مهدی : تو برو من هستم...
- نه نمیشه اون تنهاست...نمی تونم تنها ولش کن...

مهدی نزاشت ادامه بده و بخاطر اطمئنان بیشتر دستش رو روی شونه اش گذاشت و گفت : گفتم ک من هستم...و حواسم شش دنگ بهشه نگران نباش...خودتم میدونی ک اگه نری نیلا چه قشقرقی ب پا میکنه و چه سلیطه بازیایی ک در نمیاره...

و پشت چشمی ناز کرد و ایشی گفت...
محمد ک از تغییر یهویی و حس مهدی نسبت ب نیلا باخبر بود لحظه ای درد و غماش رو فراموش کرد و ب قیافه ای با مزه ای ک مهدی ب خودش گرفته بود خندید...

مهدی با دیدن خنده محمد چشماش رو تو کاسه چرخوند و با چندش لباشو غنچه کرد و ادای نیلا رو در آورد...

+ بوووس...
صدای خنده محمد بلند شد و با خنده ضربه ای ب شونه مهدی ک میخندید زد...

همیشه با کارا و رفتاراش محمد رو میخندوند و تنها کسی بود ک محمد کنارش فارغ از دنیایی اطرافش از ته دل می خندید...

- مواظب...باش...
مهدی چشمکی زد و گفت : ای ب چشم خودم نوکر داداش و زن داداشم هستم...

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
197 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 10:24
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-08 13:28:22 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۱۰
#کپی_ممنوع





بعد اون اتفاقات و تنهاییش تنها زنی ک با چرب زبونی و حیله و نیرنگ وارد زندگیش شد و یجورایی محمد رو وابسته خودش کرد نیلا بود...

دختر خوش فریبی ک پشت نقاب ظاهر فریبنده اش موجود مرموز و خبیثی زندگی میکرد...موجودی ک بعد ها دامن گیر رزای بی پناه و تنها میشه...

مهدی ک حال و روز محمد رو دید با خودش کمی فکر کرد و گفت : برو...

محمد ک با خودش در گیر بود با شنیدن حرف مهدی وایساد و ب چشماش نگاه کرد.

با دیدن حسی ک تو چشمای محمد بود و نگرانی ک باعث شده بود مردمک چشماش ب لرزه در بیاد جا خورد...

درست سه سال قبل برادر مغرورش رو اینجوری دیده بود و دیگه هیچ وقت محمد رو تو این حالت ندیده بود. ترس چشماش رو ب خوبی میشناخت...ولی نمی دوست ک این ترس بخاطر از دست دادن نیلاست یا ترک کردن رزا...!!

محمد زبونش رو روی لباش کشید و با دستش ب اتاق اشاره کرد و گفت : اون...اون حالش خوب نیست...

مهدی رد دست محمد رو گرفت و با دیدن اتاق و حالت نگاهش ب این پی برد ک نگرانیش بخاطر رزاست...

داداشش از کاری ک کرده بود پشیمون بود و اینو خیلی خوب حس میکرد. ناخاسته لبخندی رو لبش اومد و بلند شد و سمت محمد رفت.

نمی دونست چرا هیچ وقت نیلا ب دلش ننشست و همیشه فقط بخاطر محمد تحملش می کرد...

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
194 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 10:28
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-08 13:28:21 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۹
#کپی_ممنوع





محمد نگاهی ب در اتاقی ک رزا توش بود انداخت و گفت : امشب تولد تیناست...

مهدی تاک ابروی بالا انداخت و گفت : خب میخایی چیکار کنی؟
محمد سمت صندلی رفت و در حالی ک میخاست بشینه گفت : خب معلومه نمیرم...

مهدی هم کنارش نشست و ب نیم رخش نگاه کرد معلوم بود دو دله و تو دو راهی گیر کرده...

از یک طرف دوست دخترش...و از طرف دیگه همسری ک تازه از وجودش با خبر شده بود و مقصر حال بد الانش کسی نبود جز خودش...

هر دو شون تو فکر رفتن ک دوباره صدای گوشی محمد بلند شد...

- اوف...اوف...اوف نیلا...
عصبی خاست قطع کنه ک مهدی نزاشت و گفت : جواب بده...
- اما...
مهدی پلک بست و گفت : جواب بده...


- الو...
.....
- ندیدم...چی میخایی؟
.....
- نه فکر نکنم...یعنی نمی تونم
......
- داد نزن...گفتم ک نمی تونم
........
- یعنی چییی؟ چرا بچه بازی در میاری؟
........
- یبار گفتم نمی تونم...الووو...


گوشی رو از گوشش فاصله داد و ب صفحه خاموشش نگاه کرد.
قطع کرده بود!

عصبی گوشی تو مشتش فشرد و چنگی ب موهاش زد...

مهدی : چی شد محمد؟
با حرص و عصبانیت گفت : هرچی میگم نمی تونم...بازم حرف خودشو میزنه میگه اگه نیایی دیگه نه من نه تو...

از رو صندلی بلند شد و کلافه چند قدمی راه رفت نمی تونست کار های ک نیلا تو این سه سال در حقش کرده بود رو ندید بگیره...

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
179 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 10:28
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-08 13:28:21 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۸
#کپی_ممنوع





مهدی : نمیگم کار امشبت درست بوده... توجیهتم نمیکنم...ولی تا ندونم چرا اینکارو کردی سرزنشتم نمی کنم...

وضربه‌ی ب شونه محمد زد ک سرش رو بلند کرد همیشه همین بود مهدی انقدری مهربون بود ک همیشه بجایی سر زنش کردن دستش رو می گرفت و نمی زاشت بیشتر از این خطا کنه...

ب این داداشش میگفتن یا فرشته رو نمی دونست!

ولی یه چیز رو خوب میدونست ک مهدی برای اوی ک ازش چهارسال بزرگتر بود پشت و پناه بود و حکم یک فرشته رو داشت...

انگار جاهاشون عوض شده بود بجایی اینکه محمد پشت و پنای مهدی باشه اون مهدی بود ک تو هر حالت کنارش برادرانه وایساده بود!

لبخند خجل و قدر دانی زد و آهسته لب زد : بهت میگم...همه چیزو میگم...

با بلند شدن صدای گوشیش نگاهش رو از مهدی گرفت و از جیبش در آورد.

با دیدن اسم نیلا کلافه دستی پشت گردنش کشید شاید این بار دهم بود ک بعد بیرون زدن از مزون زنگ زده بود ولی محمد یکیش رو هم جواب نداده بود...

مهدی ک شاهد تماس های پی در پی محمد بود سرش رو تکان داد و گفت : کیه؟

- نیلاست...
+ خب جواب بده...
- بیخیال...بعدا جوابش رو میدم...
+ خب برادر من جواب بده شاید کار مهمی داشته باشه دختر بیچاره...

- نه کار مهمی نداره فقط...
+ فقط چی؟
-ازم میخاد برم...
+ کجا؟

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
154 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 10:28
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-08 13:28:21 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۷
#کپی_ممنوع




کلافه دستی ب سرش کشید و از خدا کمک خاست تا ذهنش از این همه سوال بی جواب رهای پیدا کنه...

بلند شد و سمت محمد رفت. یک ساعتی میشد روی پا وایساده و نه پای رفتن ب اتاق رو داشت و نه دل یک جا موندن وآرام گرفتن را...

با وجود دلخوریش دستش رو روی شونه ای محمد گذاشت ک برگشت سمتش و با نگرانی و شرمنده گی بهش نگاه کرد...

چند لحظه ای تو سوکت ب چشمایی نگران و خسته اش ک یه دنیا حرف توشون بود خیره شد.

میدونست ک داداشش حتما دلیلی برا کارش داره و هیچ وقت بی دلیل حرفی نمی زنه یا کاری نمی کنه ک باعث سر افکنده گی خودش و خانواده اش بشه...

درسته امشب از حدش گذشته بود ولی این باعث نشد ک کنارش نمونه و سر زنشش کنه...

لبخند مهربونی زد بخاطر دلگرمی داداشش و گفت : نگران نباش...همه چی درست میشه من میدونم ک تو قویی هستی و همینجور ک با سر بلندی از زیر بار بقیه سختی ها بیرون اومدی از اینم بیرون میاییی...

محمد با زبونش لبش رو خیس کرد و  سرش رو پایین انداخت. دلخوری مهدی رو ب راحتی حس میکرد.

تا امروز هیچ حرفی رو از داداشش پنهون نکرده بود ولی اینبار فرق می کرد چند باری خاسته بود بهش بگه ک چی شده ولی نتونسته بود...

غرورش یا شایدم ترسش از قضاوت نابجا این اجازه رو بهش نداده بود...هرچند ک مهدی اهل قضاوت کردن نبود...

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
172 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 10:28
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-06 10:39:02 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۶
#کپی_ممنوع




بعد سر و صدای محمد ک باعث شده بود بیدار بشه دوباره ب واسطه ای مُسکن و دارو های آرامبخش ب خواب رفت...

ضربه های ک ب پهلو ها و دنده هاش خورده بود باعث مو برداشتن دنده ای سمت راستش شده بود و خونریزی داخلی داشت...

دکترا چند باری خاستن ب پلیس اطلاع بدن ولی با اصرار های زیاد مهدی و خاهش کردناش یجوری راضی شون کرد تا فعلا دست نگهدارن...

واقعا باورش نمی شد ک محمد چنین جانوری شده باشه، انقدری ک کارش ب جایی برسه ک یه زن رو تا سرحد مرگ کتک بزنه و عین خیالشم نباشه...

ب محمد ک کلافه و نا آروم ب نظر می رسید نگاه کرد و از خودش پرسید یعنی انقد از زن جماعت متنفر شده و کینه ب دل گرفته ک کارش ب اینجا برسه؟

اون محمدی ک میشناخت ضررش ب یه مورچه نمی رسید چه برسه ب یه آدم!

ولی با یاد آوری کارای ک در حقش شده بود دلش گرفت و با ناراحتی سرش رو تکان داد و آهی کشید. گاهی اوقات حق رو ب محمد میداد ولی نه در این حد...

یعنی حرفای ک تو اتاق زد واقعیت داشت و اون دختری ک الان روی تخت تو اون وضعیت خوابیده بود زنشه؟ یا خدمتکارش؟

کدام حرفای محمد رو باور کنه...
حرفای ک تو ماشین زد یا حرفای ک تو اتاق زد...

یه چیزی رو ندونه اینو خوب میدونه ک محمد در اوج عصبانیت هیچ وقت دروغ نمیگه...

ولی جچوری زنشه؟
کی ازدواج کرده و اون دختر کیه؟
چرا هیچ کس از وجودش با خبر نشده و محمد اونو یک خدمتکار معرفی کرد؟

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
229 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 07:39
ክፈት / አስተያየት ይስጡ