رُز ســ ـــــرخ #پـارت_۲۰۸ #کپی_ممنوع مهدی : نمیگم کار | مرز بین قلب و مغز🧠
رُز ســ ـــــرخ #پـارت_۲۰۸ #کپی_ممنوع
مهدی : نمیگم کار امشبت درست بوده... توجیهتم نمیکنم...ولی تا ندونم چرا اینکارو کردی سرزنشتم نمی کنم...
وضربهی ب شونه محمد زد ک سرش رو بلند کرد همیشه همین بود مهدی انقدری مهربون بود ک همیشه بجایی سر زنش کردن دستش رو می گرفت و نمی زاشت بیشتر از این خطا کنه...
ب این داداشش میگفتن یا فرشته رو نمی دونست!
ولی یه چیز رو خوب میدونست ک مهدی برای اوی ک ازش چهارسال بزرگتر بود پشت و پناه بود و حکم یک فرشته رو داشت...
انگار جاهاشون عوض شده بود بجایی اینکه محمد پشت و پنای مهدی باشه اون مهدی بود ک تو هر حالت کنارش برادرانه وایساده بود!
لبخند خجل و قدر دانی زد و آهسته لب زد : بهت میگم...همه چیزو میگم...
با بلند شدن صدای گوشیش نگاهش رو از مهدی گرفت و از جیبش در آورد.
با دیدن اسم نیلا کلافه دستی پشت گردنش کشید شاید این بار دهم بود ک بعد بیرون زدن از مزون زنگ زده بود ولی محمد یکیش رو هم جواب نداده بود...
مهدی ک شاهد تماس های پی در پی محمد بود سرش رو تکان داد و گفت : کیه؟
- نیلاست... + خب جواب بده... - بیخیال...بعدا جوابش رو میدم... + خب برادر من جواب بده شاید کار مهمی داشته باشه دختر بیچاره...
- نه کار مهمی نداره فقط... + فقط چی؟ -ازم میخاد برم... + کجا؟