رُز ســ ـــــرخ #پـارت_۲۱۲ #کپی_ممنوع محمد از کلمه زن داداش لبخندش کم کم محو شد و با زدن ظربه ای ب شونه ای مهدی ک میدونست همیشه از رو شوخی حرفاشو میزنه راه افتاد... مغزش فرمان رفتن میداد و قلبش فرمان ایست... بعد نگاهی ب در اتاق رزا گام های بلندی برداشت و از بیمارستان خارج شد. انگار بعد دیدن رزا تو اون حالت یادش رفته بود ک چرا کتکش زده... مهدی دستی پشت گردنش کشید و روی صندلی نشست...هنوز سر شب بود و از الان شکمش ب صدا در اومده بود و نغمه سرایی میکرد ب گفته خودش... دستی ب شکمش کشید و گفت : الان شارزشت میکنم ک درست بخونی نه شبیه رادیویی کهنه... *** + آقا مریض تون ب هوش اومده میتونین بیبینیدش... مهدی با صدای پرستار سرش رو بلند کرد و با لبخندی گفت : عه بیدار شد... پرستار : بله... + چه عجب...این زن داداش ما ب خرسم گفته زکی... پرستار از لحن بامزه اش لبخندی زد و رفت. بلند شد و دستی ب موهاش کشید و با زدن چند تقه ب در با شنیدن صدای خفه رزا در رو باز کرد. وارد اتاق شد و نگاهی ب رزا ک منتظر ب در خیره شده بود انداخت ولی یه لحظه از شباهتی ک ب یه آدم در زندگی گذشته شون داشت جا خورد... یک قدم جلو اومد و با دقت ب موها، چشما، بینی، لب و صورتش نگاه کرد. انگار سیبی بودن از وسط نصف! •┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄• 246 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 10:24