رُز ســ ـــــرخ #پـارت_۲۱۱ #کپی_ممنوع ولی الان اوضاع فر | مرز بین قلب و مغز🧠
رُز ســ ـــــرخ #پـارت_۲۱۱ #کپی_ممنوع
ولی الان اوضاع فرق کرده می دونست ک نیلا خالی میبنده و جایی نمیره ولی اگه شک کنه ک پای زن دیگری وسطه از هر راهی برای پیدا کردن حقیقت استفاده میکرد...
و اونوقته ک پای اون دخترک بیچاره ای ک روی تخت خوابه در تله نیلا میوفتاد...
و مهدی هیچ وقت اینو نمی خاست حداقل تا قبل اینکه خودش از حقیقت با خبر بشه...
مهدی : تو برو من هستم... - نه نمیشه اون تنهاست...نمی تونم تنها ولش کن...
مهدی نزاشت ادامه بده و بخاطر اطمئنان بیشتر دستش رو روی شونه اش گذاشت و گفت : گفتم ک من هستم...و حواسم شش دنگ بهشه نگران نباش...خودتم میدونی ک اگه نری نیلا چه قشقرقی ب پا میکنه و چه سلیطه بازیایی ک در نمیاره...
و پشت چشمی ناز کرد و ایشی گفت... محمد ک از تغییر یهویی و حس مهدی نسبت ب نیلا باخبر بود لحظه ای درد و غماش رو فراموش کرد و ب قیافه ای با مزه ای ک مهدی ب خودش گرفته بود خندید...
مهدی با دیدن خنده محمد چشماش رو تو کاسه چرخوند و با چندش لباشو غنچه کرد و ادای نیلا رو در آورد...
+ بوووس... صدای خنده محمد بلند شد و با خنده ضربه ای ب شونه مهدی ک میخندید زد...
همیشه با کارا و رفتاراش محمد رو میخندوند و تنها کسی بود ک محمد کنارش فارغ از دنیایی اطرافش از ته دل می خندید...
- مواظب...باش... مهدی چشمکی زد و گفت : ای ب چشم خودم نوکر داداش و زن داداشم هستم...