رُز ســ ـــــرخ #پـارت_۲۰۷ #کپی_ممنوع کلافه دستی ب سرش ک | مرز بین قلب و مغز🧠
رُز ســ ـــــرخ #پـارت_۲۰۷ #کپی_ممنوع
کلافه دستی ب سرش کشید و از خدا کمک خاست تا ذهنش از این همه سوال بی جواب رهای پیدا کنه...
بلند شد و سمت محمد رفت. یک ساعتی میشد روی پا وایساده و نه پای رفتن ب اتاق رو داشت و نه دل یک جا موندن وآرام گرفتن را...
با وجود دلخوریش دستش رو روی شونه ای محمد گذاشت ک برگشت سمتش و با نگرانی و شرمنده گی بهش نگاه کرد...
چند لحظه ای تو سوکت ب چشمایی نگران و خسته اش ک یه دنیا حرف توشون بود خیره شد.
میدونست ک داداشش حتما دلیلی برا کارش داره و هیچ وقت بی دلیل حرفی نمی زنه یا کاری نمی کنه ک باعث سر افکنده گی خودش و خانواده اش بشه...
درسته امشب از حدش گذشته بود ولی این باعث نشد ک کنارش نمونه و سر زنشش کنه...
لبخند مهربونی زد بخاطر دلگرمی داداشش و گفت : نگران نباش...همه چی درست میشه من میدونم ک تو قویی هستی و همینجور ک با سر بلندی از زیر بار بقیه سختی ها بیرون اومدی از اینم بیرون میاییی...
محمد با زبونش لبش رو خیس کرد و سرش رو پایین انداخت. دلخوری مهدی رو ب راحتی حس میکرد.
تا امروز هیچ حرفی رو از داداشش پنهون نکرده بود ولی اینبار فرق می کرد چند باری خاسته بود بهش بگه ک چی شده ولی نتونسته بود...
غرورش یا شایدم ترسش از قضاوت نابجا این اجازه رو بهش نداده بود...هرچند ک مهدی اهل قضاوت کردن نبود...