Get Mystery Box with random crypto!

مرز بین قلب و مغز🧠

የቴሌግራም ቻናል አርማ mylonelyworl — مرز بین قلب و مغز🧠 م
የቴሌግራም ቻናል አርማ mylonelyworl — مرز بین قلب و مغز🧠
የሰርጥ አድራሻ: @mylonelyworl
ምድቦች: ያልተመደበ
ቋንቋ: አማርኛ
ተመዝጋቢዎች: 1.48K
የሰርጥ መግለጫ


دنیایی تنهایی من : فایل📚
عشق سرگرد : فایل📚
رُز سرخ : در خال تایپ👩‍💻
روند پارت گذاری : هر روز ب
جز جمعه🍒🎲
🚫کپی حتی با ذکر اسم نویسنده حرام می باشد❌

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


የቅርብ ጊዜ መልዕክቶች 2

2023-05-06 10:39:01 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۵
#کپی_ممنوع




با صدای بی حال و خفه‌ی همه سرا سمت رزا ک انگار همه فراموش کرده بودن ک بخاطر اون اینجان و حال مساعدی نداره چرخید...

با دیدن چشمایی باز رزا خوشحالی زیر پوست محمد دوید و خاست سمتش بره ک نگاهش ب زخمای صورتش افتاد و بی حرکت سرجاش موند...

دکتر سمت رزا ک بغض کرده نگاهش فقط ب محمد عصبی و اخمو بود رفت و تو همون حالت گفت : هرچی زودتر اتاق رو ترک کنید...سلامتی مریض برامون از همه چیز مهمتره...

مهدی سرش رو تکان داد و بعد نگاهی ب رزا با لحن عصبی ک رگه های دلخوری توش معلوم بود گفت : بیا بریم محمد بزار ب کارشون برسن حال زنت خوب نیست...

اینو گفت و ب چشمایی محمد نگاه کرد. محمدی ک انگار اصلا تو باغ نبود و نگاهش میخ دو تیله سبز، سرد و بی روح شده بود...

سردی چشماش عجیب تو ذوق میزد. و این اولین باری بود ک رزا رو اینجوری میدید.

آب دهنش رو قورت داد نمی دونست چرا ته ته دلش احساس پشیمونی داره!

مگه اون نبود ک میگفت حقشه و نباید ب هیچ زنی دل بسوزانه، مگه اون نبود ک دست روش بلند کرد...

پس الان چی عوض شده بود؟ چرا حس میکرد داره کم کم وا میده و قلبش با نگاه سرد و یخیی دخترک قصد جدا شدن از قفسه ای سینه اش رو داشت...!

برا خودشم عجیب بود!
و تعجبش وقتی بیشتر شد ک با گرفتن نگاه دلخور و یخیی دخترک انگار نفسش رو تو شیشه ای حبس کردن و غم عالم رو دلش نشست...

****

سه ساعتی می شد ک تو بیمارستان بودن، وضعیت رزا بخاطر کتک کاری شدید محمد خیلی خوب نبود و...

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
207 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 07:39
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-05-01 00:06:36 سلام و وقت بخیر


بخاطر کم کاری این چند وقت معذرت میخام و اینکه سر از شنبه دوباره پارت گذاری ب روند قبل بر میگرده و بنا ب مشکلاتی نتونستم پارت بزارم این چند وقت...

لف ندید و بامن همراه باشید برا خوندن پارت های هیجانی و جدید با کلی اتفاقات شیرین و عاشقونه

مرسی از صبوریتون
366 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 21:06
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-04-28 23:45:04 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۴
#کپی_ممنوع





نکنه اشتباه شنیده باشه؟
آره خودشه شاید اشتباه شنیده باشه...
ولی همین الان با گوشایی خودش شنید ک محمد ب اون دختره گفت زنش...

اینجا چخبره؟
کدوم حرفای محمد راسته؟
حرفای ک تو ماشین زد یا حرفای ک الان اینجا جلوی همه با داد تو صورتش کوبید؟

نفساش مثل محمد تند و کشیده شده بود. یه لحظه کنترولش رو از دست داد و محمد رو ک یه جا آروم و قرار نداشت و میخاست ب پرستار حمله کنه ب عقب هول داد و با تحکم و صدای بلند گفت : بسههه دیگه...

محمد از حرکت وایساد و با نگاه عصبی و پشیمون ب مهدی نگاه کرد ک همون لحظه پسر جونی رو پوش سفید ب تن با دوتا مرد با عجله وارد اتاق شدن و رو ب افرادی ک در اتاق بودن گفت : اینجا چخبره؟

پرستار برگشت سمت دکتر و تند تند گفت : آقای دکتر من ب این آقا میگم برن بیرون تا ما ب کارمون برسیم...مخالفت میکنه و داد و قال راه انداخته و میگه ک زنمه خوب کردم کتک زدمش و...

محمد وسط حرفش پرید و گفت : خفهههه شو زنیکه...هیچی بهت نمیگم ببند دهن.....

مهدی : بسههه محمد...آرام باش

دکتر اخمی کرد و رو ب محمد با لحن جدی گفت : آقای محترم اولا ک اینجا بیمارستانه صداتون رو بیارین پایین و احترام خودتونو نگهدارین، ثانیاً یا با پای خودتون بیرون میرین یاهم ک بزور بیرونتون میکنم...

و ب دوتا مردی ک باهاش وارد اتاق شده بودن اشاره کرد...

مهدی : محمد آروم باش...آقای دکتر من معذرت میخام الان میریم بیرون...

محمد : من ک گفتم هیچ جایی نمیرم
رزا : محمد...

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
401 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 20:45
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-04-28 23:45:03 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۳
#کپی_ممنوع





پرستار دست ب سینه شد و ابروهاشو درهم کشید و تلبکارانه گفت : میخام بدونم اگه روی سگت بالا بیاد میخایی چیکار کنی؟ نکنه میخایی...

- لاحول ولا...اصلا این خرابببب شده یه دکتر نداره؟؟

با حرکت یهویی و داد محمد پرستار ساکت شد و مهدی ک اوضاع رو خراب دید پا ب اتاق گذاشت و سمت محمد ک با خشم ب پرستار نگاه می کرد و عصبی نفس می کشید رفت.

پرستار: صداتو برا من بلند نکن...من مثل این خانم نیستم ک ساکت بشینم و بهت نگاه کنم...

محمد : میخایی چیکار کنی ها؟
پرستار : وقتی ب پلیس اطلاع دادم خودت می فهمی ک چیکار میکنم.

محمد دندوناش رو روی هم فشرد و با لحن آرامی ک ازش بعید بود و بیشتر شبیه آرامش قبل از طوفان بود رو ب مهدی گفت : خدایا...گیر چه زبون نفهمی افتادم امروز...

و خاست سمت پرستار حمله کنه ک وسط راه مهدی محکم گرفتش و مانعش شد.

رگای عصبی محمد ک از حرفای چرت و در عین حال حقیقت پرستار اتصالی پیدا کرده بود باعث شد تا کنترولش رو از دست بده و با خشم ‌رو ب پرستار داد زد :

- چی داریییی میگی برای خودت؟ چرا داری الکی زر میزنی گ*ه خوریش ب هیچ بنی بشری نیوممممده...خوب کردم زنمممممه اصلا شاید دلم خاست بکشمش ب توچه هاااا؟ ب توچههه؟

چشمایی مهدی گرد شد و متعجب ب محمد ک صورتش قرمز شده بود و رگایی پیشونیش بیرون زده بود نگاه کرد.

زنش؟!
نکنه محمد دیونه شده؟!
یا اینکه چیزی مصرف کرده؟!
ولی نه محمد ک اهل اینکارا نیست...

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
302 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 20:45
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-04-24 22:35:38 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۲
#کپی_ممنوع




از اون دسته زنایی بود ک همیشه طرف دار زنان بود و از این جور وضعیت ها عصبی و خشمگین می شد...
....

محمد زبونش رو روی لبش کشید و نگاهش رو از رزای ک حال و وضع خوبی نداشت گرفت.

و دستش رو ب ته ریشش کشید و کلافه ب پرستار ک ازش میخاست اتاق رو ترک کنه نگاه کرد.

اخماش رو عمیق تر تو هم کشید و رو ب پرستار ک با اخم بهش نگاه می کرد و با غیض و آمرانه حرف می زد ب تندی گفت : من جای نمیرم...

+ یعنی چی آقای محترم...برید بیرون...
- همین ک گفتم من جایی نمیرم شما هم بهتره ب کارتون برسید...

محمد اینو گفت و بدون توجه ب پرستار گوشه ای اتاق تکیه ب دیوار وایساد.

پرستار ک در حال وصل کردن سرم بود برگشت سمتش و با حرص گفت : آقای محترم بیرون وایستین حال ایشون خیلی خوب نیست بزارید ما کار مون رو کنیم...

مهدی خاست پا در میونی کنه ک با نگاه تیز محمد رو برو شد و همونجا کنار در وایساد...

پرستار ک بدجور حرصش گرفته بود و انگار باهمه دعوا داشت پوزخندی زد و رو ب محمد با لحن کنایه آمیزی گفت :

+ من نمی دونم چه ب روز این دختر بیچاره اومده ولی این روزا آدمایی عوضی و خدانشناس زیاد پیدا میشه ک ضرب دستشون رو ب رخ خانما بکشن...

محمد با حرفای پرستار فضول و وراج نگاهش رو از رزا گرفت و بهش داد.

ک دوباره از اون پوزخندای رو مخش زد و گفت : و از اونجایی ک معلومه کار کیه...منو مجبور نکنید ب پلیس خبر بدم...

محمد عصبی بین حرفش پرید و گفت : چی داری وز وز میکنی...احترام خودتو نگهدار و کار خودتو بکن و نزار اون روی سگم بالا بیاد...

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
401 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 19:35
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-04-24 22:35:37 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۱
#کپی_ممنوع




محمد کلافه پوفی کشید و با یاد آوری حرفای دیشب رزا با علی نام چشماش رو باز کرد و عصبی فقط یه کلمه گفت : حقش بود...

با رسیدن ب بیمارستان مهدی دیگه فرصت سوال پرسیدن پیدا نکرد و وایساد.

محمد عصبی پیاده شد و در رو محکم بست و سمت در عقب رفت و بازش کرد.

نگاهی ب صورت رزا انداخت ک برا لحظه ای عصبانیت جاشو ب پشیمونی داد ولی فقط لحظه‌ی بود...

دوباره اخم توهم کشید و خم شد و دستاش رو از زیر شونه ای رزا رد کرد و تو یه حرکت کشیدش بالا و تو بغل گرفتش...

حرفای مهدی و چیزای ک دیشب دیده بود باعث بهم ریختن اعصابش شده بود و ذهنش رو بدجور درگیر کرده بود...

وارد بیمارستان شد و رو ب پرستاری ک رد می شد گفت : خانم پرستار

پرستار برگشت سمتشون و با دیدن رزا پا تند کرد و در حالی ک برنکارد میخاست رو ب محمد ک اخماش بدجور توهم بود پرسید.

+ چی شده؟
همون لحظه مهدی هم وارد بیمارستان شد. محمد بدون توجه رزا رو روی برنکارد انداخت و با پسری ک سمت اورژانس هلش میداد همراه شد.

ابروهای پرستار بهم نزدیک شد و اینبار ب مهدی نگاه کرد و سوالش رو از اون پرسید.

مهدی : منم نمی دونم خانم فقط عجله کنید حالش خیلی خوب نیست...

پرستار با دیدن رزا یه چیزایی دست گیرش شده بود. این روزا خشونت علیه زنان تو جامعه خیلی زیاد شده بود. سرش را با تاسف تکان داد و با عجله سمت اتاقی ک رزا رو برده بودن رفت.

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
314 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 19:35
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-04-23 02:22:24 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۲۰۰
#کپی_ممنوع




دل تو دل محمد نبود و قلبش تند می تپید و خاطرات تلخ گذشته و تصاویر یکی پس از دیگری جلوی چشماش زنده می شد...

مهدی حرکت کرد و تو همون حالت نگاهی ب محمد ک جور عجیبی ب دختر پشت سری نگاه می کرد انداخت‌‌...

محمد ترسیده بود...
از اینکه یبار دیگه اون اتفاق رخ بده...
از اینکه بازم یک زن دیگه بمیره و خودش رو مقصر بدونه...

درسته از زنا متنفر بود ولی رزا فرق می کرد با زنای دیگه...اون مظلوم و بی گناه بود.

ولی نه از نظر محمد رزا هم گنهکار و فریب کاره...و باطن خبیثش رو پشت ظاهر فریبنده و آرومش پنهان کرده بود...

مهدی : محمد این دختر کیه‌؟
چیزی نگفت ک مهدی اسمش رو بلند صدا زد.

تکانی خورد و گنگ ب مهدی نگاه کرد مهدی ک از حالت های محمد و ندونستن قضیه کلافه شده بود حرفش رو دوباره تکرار کرد.

محمد ک انگار تو حال خودش نبود و در حالی ک خیره ای صورت درب و داغون رزا بود گفت : ز...
میخاست بگه زنم ولی زود زبونش رو گرفت و گفت : خدمتکار...

+ چییی؟ خدمتکاره؟ چرا اینجوریه؟
تو کتکش زدی درسته؟

بدون توجه ب سوالاتش فقط در جواب آخری سرش رو تکان داد ک مهدی کنجکاو و کلافه از جواب های کوتاه محمد دوباره پرسید.

+ اون وقت چرا ب این حال روز انداختی دختر بیچاره رو؟

محمد چرخید و ب صندلی تکیه داد و بدون توجه ب مهدی چشماش رو بست تا یخورده از سر درد بدی ک گریبان گیرش شده بود کم شه...

ولی مهدی انگار ولکن نبود ک اینبار عصبی پرسید : محمددد...باتوم جواب منو بده این کار ها یعنی چی؟ چرا زدی صورت دختره رو ترکوندی؟ حالش خیلی خوب نیست اگه می مرد میخاستی چه خاکی ب سرمون کنیییی هااا؟

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
292 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 23:22
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-04-23 02:22:23 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۱۹۹
#کپی_ممنوع



راوی


مهدی: محم...
مهدی بهت زده ب دختری ک روی زمین افتاده بود و موهاش صورتش رو پوشنده بود نگاه کرد و از کنار محمد ک نگاهش میخ جسم بی جون رزا شده بود گذشت...

چند قدم جلو تر از محمد وایساد و با تعجب ب اتاق درهم برهم و رزا نگاه کرد...

زود تر از محمد ب خودش اومد و کنار رزا زانو زد و نگاهی ب محمد ک حتی پلک هم نمی زد انداخت و آب دهنش رو قورت داد...

دوباره ب رزا نگاه کرد و تند نبضش رو ک کند میزد گرفت. با حس نبض کندش زیر انگشتاش ابروش بالا پرید و با مکثی موهای رزا رو از صورتش کنار زد.

و با دیدن زیر چشم کبود و رد خشک شده ای خون کنار لبش چشماش گرد شد و لباش از هم فاصله گرفت و رو ب محمد بهت زده گفت : محمد...این کیه؟ چرا اینجوریه؟

محمد نگاهش رو از رزا گرفت و در حالی ک زبونش بند اومده بود با شک پرسید : م...مرده؟

چند لحظه ای بهش خیره شد و با دیدن حال و روزش احتمال داد ک کار خودش بوده، ولی دلیل کارش رو نمی دونست و حتی نمی دونست دختری ک رو زمین بی هوش افتاده کی هست...!

مهدی: زنده است ولی نبضش کند میزنه...باید ببریمش بیمارستان...

و با گفتن این حرف دستاش رو از زیر بدن رزا رد کرد و از رو زمین بلندش کرد و با عجله سمت در رفت.

از کنار محمد ک گذشت تنه ای بهش زد و از پله ها پایین رفت و از خونه خارج شد و سمت ماشین دوید.

رزا رو روی صندلی عقب خوابوند و خودشم سوار شد چند لحظه ای صبر کرد و وقتی از نیومدن محمد نا امید شد خاست حرکت کنه ک در سمت شاگرد باز شد و محمد با عجله سوار شد.

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
229 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 23:22
ክፈት / አስተያየት ይስጡ
2023-04-23 02:22:22 رُز ســ ـــــرخ
#پـارت_۱۹۸
#کپی_ممنوع




بچه...
کدوم بچه؟
بچه ای ک حاصل خیانته...

بچه ای ک فکر میکردم مال منه، از خون منه از جون منه...و برا دیدنش جونمم میدادم و با تصور دست و پای کوچیکش دلم ضعف میرفت...

بچه ای ک سه سال قبل درست قبل اینکه دلم برای ب آغوش کشیدنش پر می زد و ذوق داشتم برا دیدن صورت کچولوش...

درست زمانی ک فک می کردم زنم یه فرشته اس، با فهمیدن حقایقی ک منو تو اوج جوونی کشت و نابود کرد خرابش کردن همه تصوراتم رو ب گند کشیدن و ب باد دادن...

با قلبی ک یکی در میون میزد دستمو روی نرده گذاشتم تا یادآوری حقیقت تلخ گذشته ب زمین نزنتم.‌..

+ محمد من خیلی با خودم تو این سه سال کلنجار رفتم ک این حرفا رو بهت نزنم و بزارم ک فکر کنی و خودت عاقلانه تصمیم بگیری ولی انگار تو هیچ تکانی ب خودت ندادی و هنوزم ک هنوزه پی حرفا و تفکرات خام خودتی.‌‌..

ساکت شد و کلافه پوفی کشید و یه دور دور خودش چرخید. همین اول کار باید این حرفا رو تو صورتم می کوبید؟ باید همین اول بهم یاد آوری می کرد ک چه گذشته ای گندی دارم و...

با صدای بلندی ک از طبقه ای دوم اومد گوشام تیز شد و با یاد آوری رزا ک تو اون  وضعیت تو اتاق قفله چشمام گرد شد.

+ چی...صدای چی بود؟
با حرف مهدی تکانی خوردم و تند چرخیدم و با عجله از پله ها بالا رفتم و سمت اتاق رز دویدم...

کلا با دیدن مهدی یادم رفت ک بخاطر چی خونه اومده بودم...

تند در رو باز کردم ک با دیدن رزا ک روی زمین بی جون افتاده بود سرجام بی حرکت موندم.

•┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄•
200 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 23:22
ክፈት / አስተያየት ይስጡ