رُز ســ ـــــرخ #پـارت_۲۰۹ #کپی_ممنوع محمد نگاهی ب در اتاقی ک رزا توش بود انداخت و گفت : امشب تولد تیناست... مهدی تاک ابروی بالا انداخت و گفت : خب میخایی چیکار کنی؟ محمد سمت صندلی رفت و در حالی ک میخاست بشینه گفت : خب معلومه نمیرم... مهدی هم کنارش نشست و ب نیم رخش نگاه کرد معلوم بود دو دله و تو دو راهی گیر کرده... از یک طرف دوست دخترش...و از طرف دیگه همسری ک تازه از وجودش با خبر شده بود و مقصر حال بد الانش کسی نبود جز خودش... هر دو شون تو فکر رفتن ک دوباره صدای گوشی محمد بلند شد... - اوف...اوف...اوف نیلا... عصبی خاست قطع کنه ک مهدی نزاشت و گفت : جواب بده... - اما... مهدی پلک بست و گفت : جواب بده... - الو... ..... - ندیدم...چی میخایی؟ ..... - نه فکر نکنم...یعنی نمی تونم ...... - داد نزن...گفتم ک نمی تونم ........ - یعنی چییی؟ چرا بچه بازی در میاری؟ ........ - یبار گفتم نمی تونم...الووو... گوشی رو از گوشش فاصله داد و ب صفحه خاموشش نگاه کرد. قطع کرده بود! عصبی گوشی تو مشتش فشرد و چنگی ب موهاش زد... مهدی : چی شد محمد؟ با حرص و عصبانیت گفت : هرچی میگم نمی تونم...بازم حرف خودشو میزنه میگه اگه نیایی دیگه نه من نه تو... از رو صندلی بلند شد و کلافه چند قدمی راه رفت نمی تونست کار های ک نیلا تو این سه سال در حقش کرده بود رو ندید بگیره... •┄┄┅┄✧ ✧┄┅┄┄• 179 views 𝐑𝐎𝐐𝐈 , 10:28